حمله به کاتالونیا پس از همه گیری | نظرات

[ad_1]

بیست سال پیش، در سال 2003، ایالات متحده را بدون هیچ هدف خاصی به جز ترک ایالات متحده ترک کردم – که با وجود اینکه کشور من بود، اما به نظرم مکانی بسیار آزاردهنده از نظر روانی بود. در آن سال، ارتش ایالات متحده شروع به درهم شکستن عراق و مردم آن تحت رهبری رئیس جمهور جورج دبلیو بوش کرد، که متعاقباً کل داستان را بسیار سرگرم کننده یافت.

به عنوان یک کودک خردسال در واشنگتن دی سی و اطراف آن، آینده مورد انتظار من زندگی برای همیشه با والدینم بود و مادرم را با سوالات نگران کننده در مورد اینکه او در 20 سالگی چند ساله خواهد بود و در 25 سالگی من چند ساله خواهد بود آزار می دادم. و غیره.

با این حال، وقتی همه چیز در بزرگسالی شکل گرفت، هر گونه پتانسیل سبک زندگی بی تحرک به سرعت به نفع اکسپدیشن‌های طولانی بین‌المللی هیچ‌هیک و به طور کلی جابجایی دائمی بین کشورها از بین رفت – سفری دیوانه‌وار که البته فقط با پاسپورت ممتاز مجاز بود. برای من توسط ملتی که به هر قیمتی از آن اجتناب کردم.

در نهایت، سفرهای گاه به گاه من با توقف های منظمی همراه بود که شامل بیروت، سارایوو، شهر اوریا در منطقه پولیا ایتالیا و شهر فتحیه در جنوب غربی ترکیه می شد. جایی در طول مسیر، یک کلوچه ثروت به دست آوردم که ثروتش شامل فعل “بازگشت” بود که در میان چیزهایی که در آپارتمان دوست ترکم در فتحیه نگه می داشتم، جا می گرفت.

هر بار که به ترکیه بازمی‌گشتم، وسایلم را جمع می‌کردم و به ثروت‌هایم دست می‌زدم، برخوردی که ناگزیر به یک میان‌آهنگ ملودراماتیک منجر می‌شد، در حالی که با غم‌انگیزی تمام سفرهای قبلی‌ام به ترکیه و همه چیزهای بین آن‌ها را به یاد می‌آورم.

وقتی والدینم در سال 2013 به بارسلونا نقل مکان کردند، ثروت همراه با انبوهی از وسایل به آنجا مهاجرت کرد و پایتخت کاتالونیا به کانون جدید نوستالژی تبدیل شد.

اصطلاح “نوستالژی” که توسط دانشجوی پزشکی سوئیسی، یوهانس هوفر در پایان نامه خود در سال 1688 در دانشگاه بازل ابداع شد، ترکیبی از کلمه یونانی nostos – به معنای بازگشت به خانه یا بازگشت – و کلمه algos به معنای درد است. مقاله آتلانتیک در سال 2013 اشاره کرد که برای قرن ها، نوستالژی به عنوان یک “اختلال آسیب شناختی روانی” در نظر گرفته می شد که به درمان هایی از زالو تا “امولسیون های خواب آور گرم” نیاز داشت.

از نظر عینی، تمایلات نوستالژیک خودم احتمالاً برای یک تشخیص آسیب‌شناسی روانی آماده شده بود، با توجه به اینکه من مرتباً برای میلیون‌ها مکان مختلف احساس دلتنگی دردناکی می‌کردم که هیچ کدام از نظر فنی واجد شرایط خانه نبودند.

و امکانات تشخیص تنها با ایجاد خانه‌ای در بارسلون توسط والدینم افزایش یافت، که از آن زمان به‌عنوان بستری نامنظم برای بازتولید دوران کودکی‌ام استفاده می‌کردم و مادرم شب‌ها مرا در خود می‌برد و قطار سریع‌السیر قطبی را برایم می‌خواند. کریسمس.

پدر و مادرم آشپزی می کردند و من بوی مادربزرگ کوبایی ام را حس می کردم. غروب پدرم روی صندلی گهواره ای گوشه ای نشست و دن کیشوت را خواند و دوباره خواند. پیاده‌روی بی‌پایانی در خیابان‌های بارسلون انجام می‌دادم، در یک دفترچه یادداشت‌برداری می‌کردم درباره این یا آن مقاله، به طوری که طرح شهر به طور ناخودآگاه در شخص من برنامه‌ریزی شد، حتی وقتی نام خیابان‌ها را نادیده گرفتم.

هر زمان که زمان شلیک مجدد به بوسنی یا قرقیزستان می رسید، پدرم مرا در اتوبوس تا فرودگاه همراهی می کرد، جایی که تمام چمدان های اضافی من را هنگام تحویل گرفتن از مردم پنهان می کرد، با مهره های اضطراب خود بازی می کرد و هر چیزی را آماده می کرد. هشدارهای آخرالزمانی پدرانه ای که می توانستیم به آن فکر کنیم، برای آن مسیر خاص لازم است.

بعد از آن در لابی فرودگاه شراب ارزان می نوشیدیم، همراه با دلتنگی برای لحظه حال.

با نگاهی به گذشته به سال‌های حضورم در بارسلونا، به نظر می‌رسد که این شهر برای من توهمی از ماندگاری را نشان می‌دهد که تنها با همه‌گیری ویروس کرونا کاملاً از بین رفت، و بیشتر آن را در دهکده ساحلی کوچک Zipolite در ایالت مکزیک گذراندم. اواکساکا من در دسامبر 2019 بارسلونا را به مقصد السالوادور به قصد بازگشت در ماه مه سال بعد ترک کرده بودم، اما عوامل بیماری زا و آزار انسانی چنین احتمالی را رد کردند.

من که به تازگی در مارس 2020 وارد جنوب مکزیک شده بودم، مجبور شدم یک شبه قرنطینه را تجربه کنم، که شامل نصب یک ایست بازرسی ویروس کرونا مستقیماً در مقابل خانه ام برای جلوگیری از ورود یا خروج مردم از روستا بود. دنیای من که به این ترتیب به چند کیلومتر کوچک شده بود، ساعت های زیادی را در یک بانوج دراز می کشیدم و ذهنی خودم را قبل از همه گیری به بلوارهای بارسلون و سایر وسایل تجملاتی مشابه منتقل می کردم.

در همین حال، پدر و مادرم در قرنطینه بسیار واقعی تری به سر می بردند، و مادرم برایم فیلم های تند تند از راهپیمایی پدرم به صورت دایره ای دور میز آشپزخانه برایم می فرستاد.

کمی بیش از یک سال پس از شروع همه گیری، آنها تصمیم گرفتند به وطن خود بازگردند. وضعیت “بازگشت” احتمالا با آنها همراه شده است، اگرچه من هنوز در هیچ یک از بازدیدهایم با آن روبرو نشده ام.

من تنها در می 2023، سه سال و نیم پس از رفتنم، به بارسلونا بازگشتم. در اتوبوس از فرودگاه به میدان کاتالونیا در مرکز شهر، امواج نوستالژی را که انتظارش را داشتم حس نکردم. در عوض، به نظر می رسید که تمام دستگاه عاطفی من قطع شده است.

تا زمانی که شروع به راه رفتن کردم، احساسی برگشت. از جلوی درب قدیمی پدر و مادرم، از مغازه گوشه‌ای که پدرم در هنر فروش شراب و پنیر در آن شاگردی غیررسمی را آغاز کرده بود، از مغازه پارچه فروشی که مادرم مواد چاپ جوجه تیغی را برای دستمال تهیه کرده بود، و ردیف نیمکت‌ها رد شدم. من و مجموعه ای از مردان بالغ تمام تلاش خود را کرده بودیم تا در روزهای زمستان مقداری ویتامین D جذب کنیم.

سپس، وقتی دفترم را بیرون آوردم، خودم را در پیاده رو گم کردم، صدای پدرم در پشت سرم تمام مدت به من می گفت که با اسکیت بورد برقی زیر گرفته و کشته نشو.

حالا، چند ساعت بعد، حدس می‌زنم می‌توانم بگویم به بارسلونا برگشته‌ام.

نظرات بیان شده در این مقاله متعلق به نویسنده است و لزوماً منعکس کننده موضع تحریریه الجزیره نیست.

[ad_2]